۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

زودتر از آنچه فكرش را بكنيم ...

آدمها اگر بيكار باشند، يا بدتر از آن با انجام ِ كارهايي كه دوست ندارند، به يطالت بگذرانند روزهايشان را، با تصميم هايشان، با دست زدن به اعمال ِ ناگهاني ناشي از جرقه هاي زود گذر و هوس هاي آني، گام به گام خودشان را به سمت ِ انهدام خواهند برد، اين همان كاريست كه حكومتهاي استبدادي دوست دارند انجام دهند، و تلاش مي كنند انجام دهند، و موفق مي شوند تا جايي!
تا زماني كه تعداد آدمهاي عصيانگر كم كم زياد شود، به نسبت آدمهاي منفعلي مثل ما، يا به نسبت ِ آدمهاي دست بسته اي كه هزاران زنجير تعلق و قيد توان ِ هر حركتي را از آنها گرفته. آن هنگام كه آدمهاي عصيانگر، بدون اهميت ِ اينكه چه مي كنند به عنوان طغيانشان، هر چيزي، از لباس پوشيدن گرفته تا فرياد زدن در جاييكه سزاي فرياد شلاق است، تعدادشان زياد شد، آن موقع است كه مي شود اميدوار بود به آينده ي آيندگان ...

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

اين كه نشد ...

بي ارزش ترين و احمقانه ترين كار در نظر ِ من هزينه هاييست كه در راه فضا نوردي مي شود. ميخواهي ببيني كرات ديگر حيات دارند؟ دارند يا ندارند، به تو چه؟  ميخواهي كشف كني ارتباطات بين ستاره اي را؟ مي خواهي بگويي قمر ِ مشتري هر سه سال دور مشتري مي گردد؟ به تخمم! ميخواهي ببيني امكان ِ حيات هست در بقيه ي كرات كه اگر زمين غير قابل سكونت شد برويد دسته جمعي آنجا؟ كه چه گهي بخوريد؟ اين زمين را به گا داديد بس نبود؟ چه گلي به جمال كائنات زديد كه مي خواهيد ادامه اش بدهيد؟ اصلن دايناسور ها كه زرت سال ِ قبل منقرض شدند چه شد، كجاي دنيا تكان خورد؟ فكر مي كنيد گل سرسبد آفرينشيد؟ زرشك، دو جهته! گل سر سبد؟ آفرينش؟ كوريد نميبينيد كه تمام ِ اختراعات و اكتشافاتتان هر كدام به نوعي در جهت ِ نابودي ِ خودتان است؟ چرا به اصلمان بر نگرديم، بالاي درختها! به همان دوران ِ شكار براي سير شدن، نه براي نشان دادن ِ قدرت ديد و نشانه گيري و قهقهه سر دادن، اي فلان ِ خر توي چشمت با آن نشانه گيريت!

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

بيا با هم فكر كنيم رفيق ...

ميداني رفيق، انسانها درمقابل ِ اين سوال كه در زندگي چه ميخواهند تا خود را خوشبخت بدانند، كلن به دو دسته تقسيم مي شوند،  آنهاييكه بلافاصله يا دستكم با مقدارِ معقولي فكر به جواب مي رسند، كه يا به دنبالش مي روند يا تمبلي پيشه مي كنند، كه اين با خودشان است. و آنهاييكه هر چه فكر مي كنند به جايي نمي رسند، براي اين دسته، راه ِ حل تنها و تنها يافتن ِ پاسخ به اين سوال است كه آيا در زندگي، در اين زندگي، اصولن چيزي هست كه ارزش ِ خواستن داشته باشد؟ هدف ِ غايي وجود دارد؟ زندگي بالذات هدفمند و بر اساس برنامه عمل مي كند؟
و دقيقن اينجاست كه مشكلِ جوامع درگير ِ استبداد ِ ديني خود را نشان مي دهد، جامعه اي كه بر مبناي نفي ِ فلسفه و ادعاي پاسخگويي به تمام سوالات ِ انسان تمام درهاي تفكر و تشكيك را مي بندد و حتي مجازاتهاي سخت براي متفكران در نظر ميگيرد. و نيازي به گفتن نيست كه شريعت با توجه به تمام ِ محدوديتهاي عقلي و مجموعه ي بايدها و نبايدهايش نه تنها كمكي به يافتن ِ پاسخ نمي كند بلكه پرتگاهي مي شود در راه رسيدن به پاسخ! يعني همان چيزي كه جامعه ي امروز ايران درگير آن است. يعني آن بي انگيزگي و بي تفاوتي و افسردگي ِ مسري كه غالب يك نسل را مبتلا مي كند، درگير مي كند، بي آنكه راه فراري باز بگذارد براي پيدا كردن ِ درمان.
و فلسفه به اعتقاد ِ من تنها راه ِ نجات است، نه مدعي ِ پيدا كردن ِ جواب، فلسفه راهي است براي جستجو، براي جمع كردن ِ نخيگاني كه مبتلا شده اند (به جد اعتقاد دارم درد ِ بي هدفي هوشمندتر ها را نشانه مي گيرد) و جستجوي جمعي براي رسيدن به هدفي فردي.
به دنبال ِ به بحث گزاردن ِ حرفهاي خودم نيستم در اين مقطع، تلنگري است فقط براي اينكه جمعن در فرديت خودمان به فلسفه فكر كنيم. به اين سوال ابتدايي، كه مجموع عمر ِ بشر در زمين، از بالاي درختها تا بر فراز ِ آسمان خراشها، به سمت ِ تعالي است؟ به سمت ِ كمال است، يا در چرخه اي خوشايند و منطقي گام بر ميدارد و روزي به نقطه ي صفر بازخواهد گشت و دوباره چرخه را آغاز خواهد كرد؟

بيرون نمي توان كرد الا به روزگاران ...

خب، هوس كرديم دوباره بنويسيم، اراده ملوكانه مان بر اين روال قرار گرفت
پس دوباره مي نويسيم، گو اينكه با مرور نوشته هاي پيشين ديديم مطلقن هيچ چيز تغييري نكرده، نه محيط و نه ما، بدتر شده فقط در همان راستاي بدتر شدن ...

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

1- اينكه بود و نبود هيچ چيز و هيچ كس برايت مهم نباشد چندان چيز خوبي هم نيست. ميداني رفيق، درست است كه هيچ وقت از از دست دادن كسي يا چيزي ناراحت نميشوي و هيچ چيز شوكه ات نمي كند و داغ نميبيني؛ اما بعد از مدتي، آدمها وجود علي السويه شان را تحمل نمي كنند خب، مي روند، هي مي روند و تو هي ناراحت نمي شوي چون اعتقاد داري آدمها بدون هم نميميرند. بعد هي آدمها مي روند و هي تو بيخيال طي مي كني و دست آخر تنهاي تنهاي مي ماني!
راستش را بخواهي با اينكه چندان چيز خوبي نيست، اما خيلي هم بد نيست. چون واقعن ادمها بدون هم نمي ميرند. و نمي ارزد براي نرفتنشان و ماندنشان و حمايتشان و چشمهايشان و هر كوفت ديگرشان، خودت را سانسور كني. بي انصافي است، سانسور كردن خودت خيلي كمال بي انصافي است.

2- فكر نمي كنم در هيچ جاي اين دنياي متنوع بتوانيم ملتي را به اندازه ي خودمان غير قابل پيش بيني پيدا كنيم. راستش تمام تحليل هايي كه از تحليلگران برجسته و غيربرجسته داخل ايران و خارج ايران خوانده ايم در مقطعي به گا رفته اند.
همانطور كه انتظار ِ چنان 25 بهمني را نداشتيم، از آنطرف انتظار چنين اسفند تخمي و خالي را هم نداشتيم، انتظار نداشتيم موسوي و كروبي را بگيرند و قايم كنند و هيچ اتفاقي نيفتد. خودمانيم، به طرز وحشتناكي غير قابل پيش بيني هستيم.

اما بر خلاف ادعاي بعضي ها، ميخواهم ادعا كنم اين ترس از زندان و كشته شدن و كتك خوردن و گاز اشك آور نبود كه مردم را اسفند به خانه هايشان فرستاد. من فكر مي كنم فقط و فقط عيد و خريد عيد و ديد و بازديد و دغدغه خانه تكاني و خريد هاي سال نو مردم را اينچنين خايه فنگ كرد. ملت مي خواست خوش بگذراند. يعني در اولويت بندي ِ زندگي، عيد و مخلفاتش بالاتر از اعتراض قرار دارد.
به همين راحتي.

3- حواست باشد پسر جان! براي خيلي از اين جنگولك بازيها خيلي پير شده اي. خيلي ...
1- اينكه بود و نبود هيچ چيز و هيچ كس برايت مهم نباشد چندان چيز خوبي هم نيست. ميداني رفيق، درست است كه هيچ وقت از از دست دادن كسي يا چيزي ناراحت نميشوي و هيچ چيز شوكه ات نمي كند و داغ نميبيني؛ اما بعد از مدتي، آدمها وجود علي السويه شان را تحمل نمي كنند خب، مي روند، هي مي روند و تو هي ناراحت نمي شوي چون اعتقاد داري آدمها بدون هم نميميرند. بعد هي آدمها مي روند و هي تو بيخيال طي مي كني و دست آخر تنهاي تنهاي مي ماني!
راستش را بخواهي با اينكه چندان چيز خوبي نيست، اما خيلي هم بد نيست. چون واقعن ادمها بدون هم نمي ميرند. و نمي ارزد براي نرفتنشان و ماندنشان و حمايتشان و چشمهايشان و هر كوفت ديگرشان، خودت را سانسور كني. بي انصافي است، سانسور كردن خودت خيلي كمال بي انصافي است.

2- فكر نمي كنم در هيچ جاي اين دنياي متنوع بتوانيم ملتي را به اندازه ي خودمان غير قابل پيش بيني پيدا كنيم. راستش تمام تحليل هايي كه از تحليلگران برجسته و غيربرجسته داخل ايران و خارج ايران خوانده ايم در مقطعي به گا رفته اند.
همانطور كه انتظار ِ چنان 25 بهمني را نداشتيم، از آنطرف انتظار چنين اسفند تخمي و خالي را هم نداشتيم، انتظار نداشتيم موسوي و كروبي را بگيرند و قايم كنند و هيچ اتفاقي نيفتد. خودمانيم، به طرز وحشتناكي غير قابل پيش بيني هستيم.

اما بر خلاف ادعاي بعضي ها، ميخواهم ادعا كنم اين ترس از زندان و كشته شدن و كتك خوردن و گاز اشك آور نبود كه مردم را اسفند به خانه هايشان فرستاد. من فكر مي كنم فقط و فقط عيد و خريد عيد و ديد و بازديد و دغدغه هانه تكاني و خريد هاي سال نو مردم را اينچنين خايه فنگ كرد.
به همين راحتي.

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

راهش اين نيست

من خوشحال نيستم. من شعور و شعف كساني را كه 25 بهمن با آنها درخيابان بودم درك نمي كنم. من اين ههه تحليل مثبت را نمي فهمم.
براي من اينكه بعد از يك سال دوباره جمع شديم كافي نيست. براي من ديدن اينكه جنبش سبز زنده است شادي آور نيست. تمام چيزي كه از تظاهرات 25 بهمن و اتفاقات بعدش براي من مانده بغضي است كه گلويم را گرفته و نزديك است خفه ام كند.
عجز است، از اينكه هنوز كتك مي خورم، هنوز مثل سگ در مي روم، اينكه دستم به هيچ جا بند نيست.
اينكه چهره كشته ها از چشمانم محو نمي شود. خشم است از اين همه وقاحت، اين همه دروغ، از اينكه قاتل ها زير تابوت را ميگيرند. از اين ذهنهاي بسته، از اين تفكرات نفع طلب.
حناق گرفته ام. صانع ژاله مي توانستم من باشم، محمد مختاري مي توانستم من باشم. 1500 نفر زنداني، مي توانستم تك تك اينها باشم.
اما هيچ كدام نيستم و هيچ كاري نمي شود بكنم كه اينها برگردند. خسته ام، از پياده روي هاي در سكوت. خسته ام از اينكه ارديبهشت پارسال براي اعتراض به اعدام كردها ساعتها منتظر خانواده هاي آنها گز كردم. عصباني ام از اينكه به خيابان مي روم فقط براي اينكه احساس مي كنم بايد بروم، براي اينكه هر روز و هر شب با خودم مي گويم اگر اشكان سهرابي به خيابان آمد به پشتوانه من و بقيه ي مردم بود، حضور ما دلگرمش كرد، آمد، كشته شد،، سهراب اعرابي با ديدن انبوه جمعيت لبخند زد، آخرين لبخندش را، عاصي ام از اينكه مي دانم چاره كار به خيابان نيست اما مسئولم به رفتن!

خفقان مي گيرم از جم رذالت و كثافتي كه اين حكومت را گرفته!
خفقان....

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

سلام بچه هاي توي خونه

1- دوستي توي گوگل ريدر ايراني ها را بر حسب عكس العملشان درمورد تحولات مصر به 4 دسته ي خاك بر سرها (از انواع مختلف) تقسيم كرده بود. بگذار تكليف را روشن كنم، من از دسته ي چهارمم! يعني دسته ي خاك بر سر ما! اما نه به خاطر اينكه ما ريديم با اين جنبش كردنمان، نه به خاطر اينكه اگر ما شب در خيابان مانده بوديم اله شده بود و بله شده بود، نه به خاطر اينكه موسوي هي بيانيه پشت بيانيه صادر كرد و ... بلكه فقط به  اين دليل كه حافظه ي تاريخي ما ايرانيها در حد ماهي قرمز توي تنگ شب عيد هم نيست! احساس خشم ما در حد دعواي اصفهاني هاست " من اينور جو تو اون ور جو فش بده فش بستون"! به اين دليل كه ما ايرانيهايي كه وقتي پسر 14 ساله در يك دعوا با چاقو پسر 14 ساله ي ديگري را مي كشد حس انتقام و تقاص و سزاي عملمان گل مي كند و تا خشتك قاتل را جر ندهيم ولكن نيستيم! اما همين ما، در مقابل قتلها و شكنجه ها و بي حرمتيها زود خاموش مي شويم. خيلي زود.

ما ملت محافظه كاري هستيم، به قول دوستي: محافظه كار همان ترسوست؟

2- مي گويند خشونت در حد تيم ملي بود، كجا دولت مصر اين خشونت را به خرج داد! من مي گويم وقتي عراق به ايران حمله كرد، اگر جوانها مي گفتند خشونت در حد تيم ملي است، تانك دارند، تفنگ دارند، مي زنند، مي كشند؛ و به همين بهانه نشسته بودند توي خانه هاشان، چه ميشد، مي گويند عراق ميخواست كشورمان را تصاحب كند فرق داشت، مي گويم چطور شد خاك ارزشمند تر از حقوق اوليه ي انساني و احترام به شعور انسان و حقوق اوليه اش شد؟!؟!؟ حمله به بنيادهاي فكري ما، شستشوي مغزي كودكان، آينده ي سياه و پر خفقان خودمان مهمتر شد از خاك؟ خاكي كه نصف بيشترش قبلن رفته! و خداييش قسمتهاي جدا شده اوضاع بهتري دارند بينواها!

3- تحليل كس شعري است، خودم ميدانم!

4- ما ايرانيها كلن به فيزيك قضيه بيشتر اهميت ميدهيم تا شيمي اش! كسي توي گوش شعورمان بزند از كنارش رد مي شويم، اما اگر كسي توي گوشمان بزند كون پدرش را پاره مي كنيم. همسرمان دوستمان نداشته باشد و هر شب با فكر ديگري يا حتي تنفر از ما با ما بخوابد تخممان هم نيست، اما اگر يك شب با يكي ديگر بخوايد شكمش سفره مي شود. زني اگر بگويد شوهرم حقوق انساني مرا از من گرفته، حق تحصيل، حق كار، حق انسان بودن را گرفته نصيحتش مي كنيم كه بنشين سر زندگيت، اما اگر بگويد شوهرم راست نمي كند مي گوييم ديوانه اي!؟ برو طلاقت را بگير.

منظورم اين نيست كه در موارد دوم بيخيال قضيه شويم، مي گويم موارد اول را هم كمي نگاه كنيم، فقط، كمي ...

سلام بچه هاي توي خونه

ليب

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

هدف وسيله را توجيه ميكند

1- نمي شود راجع به آدمها راحت قضاوت كرد، يعني نبايد قضاوت كرد. سيد ضياء الدين طباطبايي را همه با كوتاي اسفند 1299 مي شناسند. چه كسي فكرش را مي كرد همين سيد ضياء 30 سال بعد جان 24 نفر از افسران حزب توده را كه به اعدام محكوم شده بودند نجات بدهد. به خانواده هايي كه رفته بودند براي شفاعت قول بدهد كه فردا صبح اولين خبري كه از راديو مي شنويد يك درجه تخفيف عزيزانتان است، و همين هم بشود.

2- مقصر كيست؟ گشادي خودمان است يا گوگل ريدر است يا فضاي افسرده ي پس از اتفاقات پارسال كه وبلاگ نويسي و وبلاگ خواني اين همه تعطيل شده است. شايد بهتر باشد هر كسي از ديدگاه خودش جواب بدهد. شايد خيلي ها دست و دلشان به نوشتن نمي رود. يعني دوست دارند كاري بكنند، كاري كه كار باشد، اثر داشته باشد، نتيجه داشته باشد. حداقل نتيجه اش را بشود در تغيير اوضاعي كه دوست ندارند ديد. اما نوشتن كم است انگار، يك جور چس ناله است، درددل است بيشتر. دردي را دوا نمي كند. البته خيلي ها بساطشان را از اينا جمع كرده اند برده اند توي گوگل ريدر، يعني به جاي اينكه مطالبي را از هزار توي اينترنت به اشتراك بگذارند بيشتر خودشان نوت مي نويسند و پاي نوت همديگر كامنت مي گذارند و ... . يعني همان وبلاگ نويسي اما در محيط جديدتر!

3- شايد بهتر باشد ما هم طرحي نو در اندازيم. براي شاد سازي دل خودمان و مخاطبمان اينجا بازي فكري بگذاريم و گل و بوته و عكس دوستان (زنده و مرده) و از اين كس كلك بازي ها. اما شايد هم بهتر باشد دوباره از نو تمرين كنيم، براي روزي كه شايد دوباره بشود نوشت.

on the road again

ffswww.118ba118.com

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

آفرين آفرين

1- اتفاق جالبي برايم افتاد امروز، شايد خيلي كليشه اي و تحت تاثير تجارب شنيده شده از ديگران، اما هر چه بود جالب بود و جذاب. امروزصبح كه از خواب بيدار شدم، همانطور كه توي رختخواب با خودم كلنجار مي رفتم كه الان بلند مي شوي مثل بچه آدم ميروي دست و صورتت را ميشويي و بعد از مدتها به موقع مي روي سر كار، به قسمت شستن دست و صورت كه رسيدم براي يك آن از نگاه كردن به صورت خودم در آيينه ترسيدم، گذرا و شديد! مثل صاعقه! اما شديدن قوي! خيلي قوي! حتي تصور اينكه قرار است توي آيينه به خودم نگاه كنم ترسناك بود و غير قابل تحمل! در خيال هم نبود فقط. وقتي در عالم واقع هم به اين قسمت رسيدم تنوانستم توي آيينه نگاه كنم! احساس ترس بود! مشخصن ترسيده بودم! اما چرا؟ نمي دانم.

2- آدمها ضعيفند، و بسيار پست از نظر سلسله مراتب موجودات زنده، چون هيچ موجودي نيست با اين درجه از تفكر و قدرت تحليل باز هم انقدر به فكر خودش ومنافع خودش باشد و ديگران را براي مقاصدش قصابي كند، چه در ميدان جنگ و چه در ميدان اجتماع و چه در حيطه اقتصاد! اما در عين حال موجودي است كه مي تواند به هر انچه مي خواهد برسد، غير ممكن برايش وجود ندارد، هيچ كاري برايش غير ممكن نيست و وحشي گريش هم يادگاري است از گذشته هاي دور و اجدادي كه هنوز بالاي درخت زندگي مي كردند. براي همين هم انسان قابل احترام است. علي الخصوص اينكه به پستي خودش و ضعف ها و نواقص خودش آگاه باشد. كه بيشتر بايد به او احترام گذاشت. اما در عين حال مي توان با كسي كه به مشكلات خودش واقف نيست هم كنار آمد. مشكل اما با كساني است كه نه تنها از پستي خودشان اطلاع ندارند، بلكه آنها را نقاط قوت خودشان هم مي دانند. اينطور آدمها را بايد كرد. تنها چاره همين است.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

چوب شور

بدون هيچ ربطي به احوالمان. بدون هيچ ربطي به اعتقاداتمان. بدون هيچ دخلي به گذشته يا حتي آينده مان. بدون هيچ ربطي به امروزمان. فقط چند وقتي است صبحها، ظهرها، بعد از ظهرها، شبها و بعضي وفتها نيمه هاي شب، 2 شعر از 2 فرهنگ مختلف، از دو زمان مختلف با فاصله اي چند قرنه، از 2 زبان مختلف، مدام در ذهن مان مي لولد. دليلش هم فكر كنم ريتم جالبي است كه هر دو دارند، اولي خوب گفته شده، دومي خوب خوانده شده!

يكيش مال سعدي است، به خودش مي گويد گويا:

گفتم آهن دلي كنم چندي                 ندهم دل به هيچ دلبندي
سعديا دور نيكنامي رفت               نوبت عاشقي است يك چندي

و دومي نمي دانم مال كي است، اما مي دانم چه كسي خوانده اش،  فرانك سيناترا، و خطاب به ديگري است گويا:

You are my way of life
The only way I know
You are my way of life
 I'll never let you go

You are my way of life
The only way I know
I'll never let you go
because I love you so

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

دي الد ديز

1- فكر مي كنم يك روزي كه كمتر كسي حاضر بشود جلوي دوربين تلوزيون جمهوري اسلامي بايستد و از روي نوشته اي كه دست همكار پفيوز گزارشگر،  بغل دوبين نگه داشته شده حرف بزند، ما خيلي خيلي جلو رفته ايم.

2- فكر مي كنم يك روزي كه وقتي به كسي مي گويي بكارت هيچ ربطي به نجابت ندارد و زن ملك مرد نيست كه محض هوس تو دست نخورده باشد و خودش را از يكي از بزرگترين لذتهاي بشر محروم كند و بايد از زماني كه احساس نياز كرد بتواند به نيازهاي جنسي خودش پاسخ بدهد، به تو جواب ندهد كه تو خودت حاضري خواهرت برود به 100 نفر بدهد و يا اينكه تو خودت حاضري با دختري كه زير 100 نفر خوابيده ازدواج كني، ما خيلي خيلي جلو رفته ايم. (پاراگراف تخمي و سختي است، متاسفم)

3-  فكر مي كنم يك روزي كه بپذيريم توهين به عقايد هم بدون توسل به خشونت خيلي هم مجاز و كول است و من حق دارم و تو حق داري وقتي عقايد يكيمان خيلي مسخره و سيكيم خياري مي شود هر هر به او بخنديم و او را ابله خطاب كنيم بدون اينكه دعوايمان بشود و او به مقدساتش توهين بشود كه بخواهد سر ديگري را بگذارد لب باغچه و ببرد، خيلي خيلي جلو رفته ايم.


4- فكر مي كنم يك روزي كه بفهمم سخت خوابيدن و سخت بيدار شدن ما ناشي از تنبلي مادرزادي است و عكس العملي است در مقابل تغيير وضعيت موجود يا اينكه يك چيزي يك جاي كار مي لنگد كه ما شبهايي كه فوتبال يا 90 يا بسكتبال يا هر چرند ديگري كه نياز به فكر كردن نداشته باشد و بشود جلويش دراز كشيد و خيره شد (حتي اگر تا هيچ وقت تا آخرش هم نرسي و خوابت ببرد) نداشته باشد عذا مي گيريم كه چطور بخوابيم حالا، خيلي خيلي جلو رفته ام خودم!

5- فكر مي كنم يك روزي كه خودم بتوانم بعد از 10 دقيقه يك پاراگراف از اين نوشته ها را بخوانم و تركيب بندي جمله ها را گم نكنم، آن وقت حتمن روز خوبي خواهد بود.

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

ماركسيسم

و اين جبر تاريخ است. اين قضايا و اين اتفاقات و كشتارها و اين احمق فرض كردنها و اين وقاحتهايي كه از حكومتمان مي بينيم، دقيقن مخصوص برهه اي از تاريخ است كه ما در آن هستيم!
فرانسوي ها هم قبل از انقلاباتشان آنها را تجربه كرده بودند. با انها مثل احمقها رفتار شده بود. كشته شده بودند. از حقوقشان محروم شده بودند. زنداني شده بودند. آنها صدها سال پيش به اين برهه رسيدند و ما امروز رسيديم. و اين جبر تاريخ است.

مي داني رفيق، ما دقيقن در زماني هستيم، در سطحي از فهم حقوق شهروندي هستيم، كه بايد اينطور مي شد. ما بايد پارسال به خيابانها مي رفتيم، بايد كتك مي خورديم، بايد كشته مي داديم، بايد خيلي هايمان بي دليل زنداني ميشديم. و بايد سرخورده ميشديم، بايد سركوب مي شديم. بايد امسال 16 نفر از بين خودمان اعتصاب غذا مي كردند و بايد ما هيچ كاري در حمايت از آنها نمي كرديم. بايد كيوان صميمي 62 ساله 20 روز لب به غذا نزند و ما فقط گاه گاهي مطلبي بنويسيم كه آي و داد و آخ ... كه فلاني گرسنه است، اما عملن هيچ كاري نكنيم. ما در مرحله اي از تاريخ بلوغ اجتماعي عستيم كه بايد بنزين را جيره بندي كنند صدايمان در نيايد، بايد نماينده مجلسمان بگويد آب و برق هم جيره بندي شود و ما صدايمان در نيايد. بايد گرسنه باشيم و صدايمان در نيايد. بايد روز به روز فقيرتر شويم و صدايمان در نيايد، چراكه اين چيزهايي است كه بايد تجربه كنيم، بايد از سر بگذرانيم، اشتباه نكن، نمي گويم سرنوشت ما اين است، مي گويم اين جبر تاريخ است، اينها اتفاقاتي است كه براي مردمي با ميزان عملگرايي و در اين ميزان شعور اجتماعي مي افتد. و ما هم بايد اينها را رد كنيم، بعد از ما، خواهند نوشت كه ايرانيان دهه 80 مردمي بودند كه شروع كردند به فهميدن اينكه انسانند و جامعه مهم است و حقي دارند، خواهند نوشت كه ايرانيان دهه 80 رنج هاي بسياري را تحمل كردند كه باعثش خودشان بودند و برآيند منطقي اعمالشان بود و شناسه ي مشخص دوره ي تاريخي بود كه در آن زندگي مي كردند.

پ.ن: مردمي كه لياقت شاپور بختيار را نداشته بشند، احمدي نژاد آينده ي محتومشان است.