۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

آفرين آفرين

1- اتفاق جالبي برايم افتاد امروز، شايد خيلي كليشه اي و تحت تاثير تجارب شنيده شده از ديگران، اما هر چه بود جالب بود و جذاب. امروزصبح كه از خواب بيدار شدم، همانطور كه توي رختخواب با خودم كلنجار مي رفتم كه الان بلند مي شوي مثل بچه آدم ميروي دست و صورتت را ميشويي و بعد از مدتها به موقع مي روي سر كار، به قسمت شستن دست و صورت كه رسيدم براي يك آن از نگاه كردن به صورت خودم در آيينه ترسيدم، گذرا و شديد! مثل صاعقه! اما شديدن قوي! خيلي قوي! حتي تصور اينكه قرار است توي آيينه به خودم نگاه كنم ترسناك بود و غير قابل تحمل! در خيال هم نبود فقط. وقتي در عالم واقع هم به اين قسمت رسيدم تنوانستم توي آيينه نگاه كنم! احساس ترس بود! مشخصن ترسيده بودم! اما چرا؟ نمي دانم.

2- آدمها ضعيفند، و بسيار پست از نظر سلسله مراتب موجودات زنده، چون هيچ موجودي نيست با اين درجه از تفكر و قدرت تحليل باز هم انقدر به فكر خودش ومنافع خودش باشد و ديگران را براي مقاصدش قصابي كند، چه در ميدان جنگ و چه در ميدان اجتماع و چه در حيطه اقتصاد! اما در عين حال موجودي است كه مي تواند به هر انچه مي خواهد برسد، غير ممكن برايش وجود ندارد، هيچ كاري برايش غير ممكن نيست و وحشي گريش هم يادگاري است از گذشته هاي دور و اجدادي كه هنوز بالاي درخت زندگي مي كردند. براي همين هم انسان قابل احترام است. علي الخصوص اينكه به پستي خودش و ضعف ها و نواقص خودش آگاه باشد. كه بيشتر بايد به او احترام گذاشت. اما در عين حال مي توان با كسي كه به مشكلات خودش واقف نيست هم كنار آمد. مشكل اما با كساني است كه نه تنها از پستي خودشان اطلاع ندارند، بلكه آنها را نقاط قوت خودشان هم مي دانند. اينطور آدمها را بايد كرد. تنها چاره همين است.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

چوب شور

بدون هيچ ربطي به احوالمان. بدون هيچ ربطي به اعتقاداتمان. بدون هيچ دخلي به گذشته يا حتي آينده مان. بدون هيچ ربطي به امروزمان. فقط چند وقتي است صبحها، ظهرها، بعد از ظهرها، شبها و بعضي وفتها نيمه هاي شب، 2 شعر از 2 فرهنگ مختلف، از دو زمان مختلف با فاصله اي چند قرنه، از 2 زبان مختلف، مدام در ذهن مان مي لولد. دليلش هم فكر كنم ريتم جالبي است كه هر دو دارند، اولي خوب گفته شده، دومي خوب خوانده شده!

يكيش مال سعدي است، به خودش مي گويد گويا:

گفتم آهن دلي كنم چندي                 ندهم دل به هيچ دلبندي
سعديا دور نيكنامي رفت               نوبت عاشقي است يك چندي

و دومي نمي دانم مال كي است، اما مي دانم چه كسي خوانده اش،  فرانك سيناترا، و خطاب به ديگري است گويا:

You are my way of life
The only way I know
You are my way of life
 I'll never let you go

You are my way of life
The only way I know
I'll never let you go
because I love you so