۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

زودتر از آنچه فكرش را بكنيم ...

آدمها اگر بيكار باشند، يا بدتر از آن با انجام ِ كارهايي كه دوست ندارند، به يطالت بگذرانند روزهايشان را، با تصميم هايشان، با دست زدن به اعمال ِ ناگهاني ناشي از جرقه هاي زود گذر و هوس هاي آني، گام به گام خودشان را به سمت ِ انهدام خواهند برد، اين همان كاريست كه حكومتهاي استبدادي دوست دارند انجام دهند، و تلاش مي كنند انجام دهند، و موفق مي شوند تا جايي!
تا زماني كه تعداد آدمهاي عصيانگر كم كم زياد شود، به نسبت آدمهاي منفعلي مثل ما، يا به نسبت ِ آدمهاي دست بسته اي كه هزاران زنجير تعلق و قيد توان ِ هر حركتي را از آنها گرفته. آن هنگام كه آدمهاي عصيانگر، بدون اهميت ِ اينكه چه مي كنند به عنوان طغيانشان، هر چيزي، از لباس پوشيدن گرفته تا فرياد زدن در جاييكه سزاي فرياد شلاق است، تعدادشان زياد شد، آن موقع است كه مي شود اميدوار بود به آينده ي آيندگان ...

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

اين كه نشد ...

بي ارزش ترين و احمقانه ترين كار در نظر ِ من هزينه هاييست كه در راه فضا نوردي مي شود. ميخواهي ببيني كرات ديگر حيات دارند؟ دارند يا ندارند، به تو چه؟  ميخواهي كشف كني ارتباطات بين ستاره اي را؟ مي خواهي بگويي قمر ِ مشتري هر سه سال دور مشتري مي گردد؟ به تخمم! ميخواهي ببيني امكان ِ حيات هست در بقيه ي كرات كه اگر زمين غير قابل سكونت شد برويد دسته جمعي آنجا؟ كه چه گهي بخوريد؟ اين زمين را به گا داديد بس نبود؟ چه گلي به جمال كائنات زديد كه مي خواهيد ادامه اش بدهيد؟ اصلن دايناسور ها كه زرت سال ِ قبل منقرض شدند چه شد، كجاي دنيا تكان خورد؟ فكر مي كنيد گل سرسبد آفرينشيد؟ زرشك، دو جهته! گل سر سبد؟ آفرينش؟ كوريد نميبينيد كه تمام ِ اختراعات و اكتشافاتتان هر كدام به نوعي در جهت ِ نابودي ِ خودتان است؟ چرا به اصلمان بر نگرديم، بالاي درختها! به همان دوران ِ شكار براي سير شدن، نه براي نشان دادن ِ قدرت ديد و نشانه گيري و قهقهه سر دادن، اي فلان ِ خر توي چشمت با آن نشانه گيريت!

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

بيا با هم فكر كنيم رفيق ...

ميداني رفيق، انسانها درمقابل ِ اين سوال كه در زندگي چه ميخواهند تا خود را خوشبخت بدانند، كلن به دو دسته تقسيم مي شوند،  آنهاييكه بلافاصله يا دستكم با مقدارِ معقولي فكر به جواب مي رسند، كه يا به دنبالش مي روند يا تمبلي پيشه مي كنند، كه اين با خودشان است. و آنهاييكه هر چه فكر مي كنند به جايي نمي رسند، براي اين دسته، راه ِ حل تنها و تنها يافتن ِ پاسخ به اين سوال است كه آيا در زندگي، در اين زندگي، اصولن چيزي هست كه ارزش ِ خواستن داشته باشد؟ هدف ِ غايي وجود دارد؟ زندگي بالذات هدفمند و بر اساس برنامه عمل مي كند؟
و دقيقن اينجاست كه مشكلِ جوامع درگير ِ استبداد ِ ديني خود را نشان مي دهد، جامعه اي كه بر مبناي نفي ِ فلسفه و ادعاي پاسخگويي به تمام سوالات ِ انسان تمام درهاي تفكر و تشكيك را مي بندد و حتي مجازاتهاي سخت براي متفكران در نظر ميگيرد. و نيازي به گفتن نيست كه شريعت با توجه به تمام ِ محدوديتهاي عقلي و مجموعه ي بايدها و نبايدهايش نه تنها كمكي به يافتن ِ پاسخ نمي كند بلكه پرتگاهي مي شود در راه رسيدن به پاسخ! يعني همان چيزي كه جامعه ي امروز ايران درگير آن است. يعني آن بي انگيزگي و بي تفاوتي و افسردگي ِ مسري كه غالب يك نسل را مبتلا مي كند، درگير مي كند، بي آنكه راه فراري باز بگذارد براي پيدا كردن ِ درمان.
و فلسفه به اعتقاد ِ من تنها راه ِ نجات است، نه مدعي ِ پيدا كردن ِ جواب، فلسفه راهي است براي جستجو، براي جمع كردن ِ نخيگاني كه مبتلا شده اند (به جد اعتقاد دارم درد ِ بي هدفي هوشمندتر ها را نشانه مي گيرد) و جستجوي جمعي براي رسيدن به هدفي فردي.
به دنبال ِ به بحث گزاردن ِ حرفهاي خودم نيستم در اين مقطع، تلنگري است فقط براي اينكه جمعن در فرديت خودمان به فلسفه فكر كنيم. به اين سوال ابتدايي، كه مجموع عمر ِ بشر در زمين، از بالاي درختها تا بر فراز ِ آسمان خراشها، به سمت ِ تعالي است؟ به سمت ِ كمال است، يا در چرخه اي خوشايند و منطقي گام بر ميدارد و روزي به نقطه ي صفر بازخواهد گشت و دوباره چرخه را آغاز خواهد كرد؟

بيرون نمي توان كرد الا به روزگاران ...

خب، هوس كرديم دوباره بنويسيم، اراده ملوكانه مان بر اين روال قرار گرفت
پس دوباره مي نويسيم، گو اينكه با مرور نوشته هاي پيشين ديديم مطلقن هيچ چيز تغييري نكرده، نه محيط و نه ما، بدتر شده فقط در همان راستاي بدتر شدن ...