من خوشحال نيستم. من شعور و شعف كساني را كه 25 بهمن با آنها درخيابان بودم درك نمي كنم. من اين ههه تحليل مثبت را نمي فهمم.
براي من اينكه بعد از يك سال دوباره جمع شديم كافي نيست. براي من ديدن اينكه جنبش سبز زنده است شادي آور نيست. تمام چيزي كه از تظاهرات 25 بهمن و اتفاقات بعدش براي من مانده بغضي است كه گلويم را گرفته و نزديك است خفه ام كند.
عجز است، از اينكه هنوز كتك مي خورم، هنوز مثل سگ در مي روم، اينكه دستم به هيچ جا بند نيست.
اينكه چهره كشته ها از چشمانم محو نمي شود. خشم است از اين همه وقاحت، اين همه دروغ، از اينكه قاتل ها زير تابوت را ميگيرند. از اين ذهنهاي بسته، از اين تفكرات نفع طلب.
حناق گرفته ام. صانع ژاله مي توانستم من باشم، محمد مختاري مي توانستم من باشم. 1500 نفر زنداني، مي توانستم تك تك اينها باشم.
اما هيچ كدام نيستم و هيچ كاري نمي شود بكنم كه اينها برگردند. خسته ام، از پياده روي هاي در سكوت. خسته ام از اينكه ارديبهشت پارسال براي اعتراض به اعدام كردها ساعتها منتظر خانواده هاي آنها گز كردم. عصباني ام از اينكه به خيابان مي روم فقط براي اينكه احساس مي كنم بايد بروم، براي اينكه هر روز و هر شب با خودم مي گويم اگر اشكان سهرابي به خيابان آمد به پشتوانه من و بقيه ي مردم بود، حضور ما دلگرمش كرد، آمد، كشته شد،، سهراب اعرابي با ديدن انبوه جمعيت لبخند زد، آخرين لبخندش را، عاصي ام از اينكه مي دانم چاره كار به خيابان نيست اما مسئولم به رفتن!
خفقان مي گيرم از جم رذالت و كثافتي كه اين حكومت را گرفته!
خفقان....